کتاب (مناسب) بخوانیم !



یک عدد دوست پیدا کردم. (ساختم . تشکیل دادم . هرچی) 

آن هم کجا ؟ بله در سوپر مارکت. فروشنده بود. یه دختر خیلی ساده که میشد حدس زد از اون نگاه های ناامید کننده تحویلم نمیده. از آدم هایی که با خنده جوابتو میدن و اعتماد بنفست رو خراب نمیکنن و خیلی راحت میتونی باشون درباره ی همه چی حرف بزنی. 

منم همینکارو کردم. باهاش درباره ی همه چی حرف زدم :)) البته بعد از اینکه شمارشو گرفتم و قرار گذاشتیم توی کتابخونه. 

نمیدونم چرا الکی انقدر ذوق دارم. ولی فکر میکنم خیلی ماموریت غیر ممکنی رو انجام دادم. برای من حرف زدن با یه کسی که اینجا بدنیا اومده تقریبا محاله. تمام خارجی هایی که دیدم بدون قید و شرط گفتن که تعداد دوستای دانمارکیشون "صفر" تاست. 

و حالا من یکی پیدا کرده بودم اونم خیلی الکی از طریق گپ زدن کوتاه توی یه فروشگاه. 

همین عجیب بودنشه بهم یه جور حس ناراحت کننده ای میده. منو توی موقعیت های غیر قابل پیشبینی میذاره. شاید هفته ای چند بار توی فروشگاه ببینمش که پشت دخل نشسته و داره جنس هارو اسکن میکنه و همیشه خدا هم فروشگاه انقدر شلوغه که به جز سلام و خدافظی رسما روم نمیشه چیزی بگم. من کلا برای اینکه یه گفت و گو توی ذهنم شکل بگیره باید از پنج دقیقه قبلش صغری کبری بچینم. 

امروز دیدمش باز. بدون اینکه چیزی بهش بگم. یعنی به جز سلام و خدافظ. و خب فکر میکنم یه جور ناراحت شد. توی چت هم چیزی نوشتم و خیلی کوتاه جوابمو داد. و براش یه عکس فرستادم و فقط گفت : Alright 
خیلی وسوسه شدم که مثل همه رفاقت های بر باد رفته ام شروع کنم به حمله کردن و هرچی توی ذهنمه بگم بهش . مثلا که : همه حرفی که داری همین بود ؟! یا یه همچی کوفتی ولی خب خیلی وقته که سعی میکنم اون آدمی که همش اصرار داره "خودش باشه" نباشم. لاقل وقتی خارج از دنیای نویسندگی هستم و دارم با ادم هایی که احساسات واقعی دارن معاشرت میکنم. 


انقدر هم سرش شلوغه که فکر نکنم تا یه ماه دیگه بشه ملاقات کنیم تا اون موقع هم من کلا زندگیم وارد فاز دیگه ای شده و باید برم سر کار جدید و این حرفا. 

اصلا نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم. 

ولی یه چیز خیلی جالب اینکه من همون از نگاه اول فهمیدم این آدم به من میخوره. و بعد از اینکه قرار گذاشتیم و حرف زدیم متوجه شدم نه تنها فقط چند ماه باهام اختلاف سنی داره بلکه به نقاشی و هنر هم علاقه داره. قضیه سن به نظرم اونقدر هم مهم نیست ولی متوجه شدم کسی اگر یک سال از من بزرگتر باشه خیلی احتمالش زیاده که توی روابط اجتماعیش و موقعیت شغلیش از من به حدی بالاتر باشه که حرف زدن با من براش کسل کننده باشه و اگه حتی یه سال کوچیک تر باشه باز هم احتمالش زیاده که هنوز درگیر تفریحات کودکانه ای مثل بازی کامپیوتری و سریال و اینا باشه. البته من خودم بازی میکنم ولی نه اونجور که خوره باشم مثل اکثر جوونها. 


چرت و پرت کافیه. خدافظ تا ماه بعد ! 




پنجره باز بود و نسیم ملایمی میوزید. الکا هنوز شغلی ندارد. با مکاتباتی که از طریق ایمیل با معاون شهردار داشته قرار شد تا زمانی که یک شغل برایش جفت و جور شود حداقل هزینه خوراکش را به حسابش واریز کنند.

به او پیشنهاد شده بود که معلم مهدکودک بشود. اما پیشنهاد را رد کرد. اگر هر کار دیگری بود نمیتوانست رد کند. اما معلم مهد کودک تنها شغلی بود که شهرداری نمیخواست ریسک کند و کسی را که هیچ علاقه ای به این شغل ندارد را به چنین شغلی اعزام کند.

 

علت اینکه نمیخواست معلم بشود اما این نبود که از بچه ها خوشش نمی آمد. اگر موجودات یروی زمین بودند که الکا ازشان حالت تهوع نمیگرفت فقط همین بچه ها بودند. اما شنیده بود که این شغل نیازمند گذراندن وقت با کارمندان و والدین بچه ها هم هست. حتی از تصور اینکه مجبور باشد در جشن تولد یکی از بچه ها یا همکار هایش شرکت کند هم بدنش به لرزه می افتاد.

 

از اینکه مجبور باشد یک فشفشه دستش بگیرد و بخندد و تظاهر کند که خوشحال است به خاطر اینکه 4 سال پیش نیکولاس به دنیا آمده ذهنش را به درد می آورد. اگر به او بود مراسم تولد باید همواره با گریه و زاری میبود. نه حتی به کسل کنندگی مراسم سوگواری که همه سعی میکنند با ادبانه ناراحت باشند. به نظرش باید به نهایت افراطی گرایانه حالت ممکن یک مراسم گریه تبدیل میشد. از همان هایی که مردم در خاورمیانه اجرا میکنند.

 

اگر در جشن تولد ها همه سیاه میپوشیدند و با نعره های ترسناکی که از دستگاه صوتی پخش میشد گریه میکردند، آنوقت میشد گفت اسمش جشن تولد هست. الکا فکر میکرد ورود به این دنیای کثیف و نکبت بار به قدری افسوس و حسرت داشت که یاد آوری روزی که وارد آن شدی یکی از بزرگترین درد های هر انسان منطقی و مدرن بود.

 

 

وقتی به این مراسم فکر میکرد همزمان با شدید قوزی که داشت به دکمه های کیبورد ضربه میزد. در حال تایپ ایمیلی به معاون شهردار بود. زنی که عکس پروفایلش در لینک دین می آمد یکی از کلیشه ای ترین آدم های ممکن بود. او الکا را به یک ملاقات نیمه رسمی دعوت کرده بود.

 

قرار بود بعد از یک سال نامه نگاری از طریق ایمیل هم دیگر را ببینند و درباره آینده شغلی الکا با هم حرف بزنند. این درحالی بود که الکا کم کم داشت به مواجب گیری از دولت و صبح تا شب در رخت خواب دراز کشیدن خو میگرفت.

 

اما معاون شهردار، خانم یا آقای مایکلسون کم کم حس میکرد الکا زیادی از وضعش راضی است و سعی میکرد به هر نحوی که شده برای این زن 60 ساله خانه نشین شغلی پیدا کند. پس از پیشرفت علم یک شهروند عادی به طور میانگین 100 سال عمر میکرد و بازنشستگی تا 80 سالگی میسر نبود. اللخصوص در شرایطی که کشور روز به روز فقیر تر میشد کار کردن شهروندان تا نهایت ممکن از اولویت های شهرداری ها و به طور کلی مدیران کشور بود.

 

الکا اما از این چیز ها سر در نمیاورد و ترجیح میداد کل کشور زیر آب برود اما او این فرصت را داشته باشد که هر روز در تخت خواب بخوابد و به آهنگ تایلندی گوش بدهد .  

 

آهنگی که نمیخواست بداند درباره ی چیست.


(ادامه دارد .)



الکا به خوبی یادش هست زمانی را که خانواده اش را برای آخرین بار دید. همان موقع میدانست که آن آخرین باری بود که آنها را میدید. آنها به کشور دیگر مهاجرت کردند. الکا را با خودشان نبردند، نه برای اینکه به او علاقه نداشتند یا اینکه الکا نمیخواست با آنها بیاید.

 

آن موقع الکا سی سالش بود. هنوز خبری از نامه های عجیب خانم شارل نبود. الکا هنوز به شکل منزجر کننده و زباله واری که اکنون بود در نیامده بود. هنوز تعدادی دوست داشت. هنوز خانواده اش پیشش بودند. هنوز به زندگی اش امید داشت. آن روز ها بهترین روز های زندگی اش بودند. زمانی که الکا "جوان" بود. با این حال او مثل اکثر جوان ها نبود. ولی باز آنقدر از بقیه متفاوت نبود که در کلوب "متفاوت ها" جایی نداشته باشد. هنوز کمی عادی بود. برای همین میتوانست مناسبت های اجتماعی اش را حفظ کند.

 

در کلوب " متفاوت ها" او همچنان زیادی متفاوت بود. نه به خاطر اینکه بقیه از او بهتر و موفق تر و نرمال تر بودند. بلکه برعکس. انگار او در آن کلوب بیشتر نقش یکی از داوطلب ها را داشت تا اینکه یکی از قربانی ها باشد. علاوه بر اینکه او تنها دختر در آن گروه بود ، او تنها کسی بود که با ماشین شخصی خودش به کلوب می آمد و تنها کسی بود که همیشه چیزی برای گفتن داشت. برای همین گاهی وقت ها بقیه فکر میکردند الکا در گروه متفاوت ها صرفا نقش یک امید دهنده را دارد. داوطلب ها هر وقت داستان هایشان را شروع میکردند در انتها میگفتند : اگر با گروه ما باشین شما هم مثل الکا میشین.

 

دروغی که سر و ته نداشت. داوطلب ها کسانی بودند که گروه را میچرخاندند دائم فکر میکردند اگر به خاطر آنها نبود الکا هم یکی از افراد بی سر و ته توی گروه میشد. تنها دلیل آنکه الکا مثل آن بازنده ها نبود این بود که او در خانواده مرفه و پولداری بدنیا آمده بود. و هیچ وقت آنقدر زندگی برایش سخت نشده بود که تبدیل به موجودی بشود که از ترس دنیای بیرون تمام روز در اتاقش کز بدهد.

 

یکی از همان سه شنبه ها بود که وقتی از کلوب برگشت خانواده اش به او گفتند که قصد مهاجرت دارند. آنها از الکا خواستند مدارکی از رئیسش بگیرد تا خانواده اش بتوانند ضمیمه پرونده الکا کنند. این یک مهاجرت خانوادگی بود. به کشوری به نام "دانمارک دو". دانمارک دو در واقع بزرگترین دولت جهان بود. نخبه ها و افراد تحصیل کرده هر سال به دانمارک دو مهاجرت میکردند. آمریکا اما، کشوری که الکا و خانواده اش در آن ساکن بود. روز به روز فقیر تر میشد. فقری که بعد از جنگ هسته ای با کره شمالی در قرن بیست و دو بخشی از هویت آمریکایی شد. جنگ با شکست کره شمالی و ادغام آن با کره جنوبی به پایان رسید. جنگ صلح را برای جهان به ارمغان آورد ولی زخمی جبران ناشدنی بر کشور پیروز بر جای گذاشت.

بخش های عظیمی از خاک ایالات متحده که شامل 10 ایالت حاصل خیز آن بود به مکان های غیر قابل ست با تشعشعات هسته ای تبدیل شد. با کاهش 20 درصد از خاک ایالات متحده جمعیت متراکم تر شد و جنگ های خیابانی و شورش های داخلی آهسته آهسته کشور را به یکی از فقیر ترین کشور های جهان تبدیل کرد.

دلار که تا آن زمان به عنوان واحد پول بین المللی استفاده میشد جای خود را به یورو داد. همان سال ها بود که اروپا به بزرگترین تصمیم خود در باره ی نحوه مدیریتش دست برد. حال اروپا جای امریکا بعنوان رئیس جهان را گرفته بود و نیازمند مدیریتی خاص بود.

 

در همین سال ها بود که دولت دانمارک شعبه ای به نام دانمارک دو در خارج از مرز های دانمارک احداث کرد. این کشور جدید در واقع کل خاک اروپای قدیم را در بر میگرفت. حال  پس از پنجاه سال دانمارک دو قدرتی مستقل از خود دانمارک داشت و به عنوان اروپای جدید با واحد پول یورو به مدیریت جهان میپرداخت. میلیون ها انسان سالانه به این کشور مهاجرت میکردند و خانواده ی الکا به زودی یکی از آنها میشد.

 

.

ولی مشکل همان جا بود که شروع شد. گاهی وقت ها الکا فکر میکند که بدترین حادثه زندگی اش سیلی دوم در سوسیس فروشی بود.

چیزی که هیچ وقت نخواست باور کند این بود که بدترین حادثه زندگی اش رد شدن ویزای ورودش به دانمارک دو بود. یک بار حواسش نبود و این را برای یکی از دوستانش تعریف کرد. دوستش لبخند تحقیر آمیزی زد و گفت : خیلی بدشانسی. من یکی که اگه خانواده ام مهاجرت کنند به یه جای بهتر و منو توی فقیر ترین کشور دنیا تنها بذارن همون فرداش خودمو دار میزنم. نمیدونم تو با چه رویی هنوز داری زندگیتو میکنی.

 

این را گفت و قهوه اش را سر کشید. در آن لحظه الکا به قدری خشمگین و متحقر شده بود که میخواست با دو دستش گلوی دوستش را آنقدر فشار بدهد که دیگر نتواند تا آخر عمرش نفس بکشد.

ولی خیلی ملایمت به خرج داد وقتی به جای این کار تصمیم گرفت لیوان قهوه ای را که دوستش داشت از آن مینوشید روی صورتش خالی کند. چیزی که حواسش نبود این بود که نمیدانست این کار به همان خطرناکی فشار دادن گلوی دوستش تا لبه مرگ است. الکا همیشه خشمش را کنترل میکرد ولی نه در حدی که جلوی فاجعه را بگیرد. خوشبختانه دوستش از حادثه زنده جان سالم به در برد. و حتی حاضر نشد بابت سوختگی صورت از او شکایت کند. اگر این کار را میکرد الکا یا باید کارتن خواب میشد یا سال ها در زندان فلوریدا به سر میبرد. جایی که میگفتند زن ها زنده از آن برنمیگردند.

البته دوستش لطف کردن را در همین حد باقی گذاشت که او را راهی زندان نکند. الکا دیگر هرگز او را ندید. حتی با وجود اینکه او فقط چند صد متر دور تر زندگی میکرد.

 

نمیدانست اگر با خانواده اش وارد دانمارک دو میشد به وضح فلاکت بار اکنونش میرسید یا نه. شاید حق با دوستش بود. شاید باید خودش را همان شب دار میزد. شبی که وارد خانه شد و دید همه خانواده ناراحتند و دور میز شام حرف نمیزنند. و خودش فهمید قضیه از چه قرار است.

 

- الکا متاسفانه ویزات .

-  میدونم. شکر رو بده.

 

- میدونی که تا همین جاش خیلی بابتش پول دادیم. نمیتونیم سفر خودمونو کنسل کنیم.

 

- این شکرش چرا خیسه ؟

 

- میفهمی اصلا داریم درباره چی حرف میزنیم ؟

 

الکا شکرپاش را پرت کرد وسط آشپزخانه. شیشه اش به هزار تکه ریز تبدیل شد. پدرش سرفه های سنگین تلخش را آغاز کرد. خواهرش گریه راه انداخت و برادرش عین اسب شروع کرد به خندیدن جوری که به حد خفگی صورتش سرخ شد.

حدود یک ماه بعد از آن شب، الکا بر سر همان میز نشسته بود. همان خرده شیشه ها هنوز روی زمین بودند. همان غذا بر سر میز بود. و خانه همان بوی همیشگی را میداد. تنها چیزی که فرق داشت این بود که خانواده اش آنجا نبودند.

 

سی سال از آن روز ها میگذشت. از زمان جوانی اش.  در همین خانه بود که خانواده اش را برای بار آخر دید. روزی که همه خدافظی کردند. و مادرش گریه میکرد. میدانست الکا هرگز نامه ای برایشان نمینویسد و هرگز به آنها زنگ نمیزند. یادش هست که برادرش حتی با او خداحافظی هم نکرد و فقط سرش را از توی ماشین تکان داد.

 

صحنه ی تلخی بود. خانواده اش در این سی سال یک بار هم با او تماسی نگرفتند. این قضیه برایش تا حدی نگران کننده بود. مخصوصا که آن سال چند عملیات تروریستی منظم و پشت سر هم در گوشه و کنار دانمارک دو رخ داد و صد ها نفر زیر آوار های ساختمان ها مفقود شدند. الکا هرگز اخبار حادثه را دنبال نکرد. فقط از رادیو و مردم کوچه و خیابان حرف هایی میشنید.

نمیخواست اخبارش را دنبال کند. میدانست آنقدر بدشانس هست که اگر در اینترنت تصاویر آن حادثه را جست و جو کند در عرض چند ثانیه لباس صورتی خواهرش را در بین آوار ها تشخیص خواهد داد.

 

زندگی اش به قدر کافی خنده دار و بی ارزش بود که حالا بخواهد ریسک کند و با این تحقیقات بی خود برای خودش بدبختی و درد بخرد. گوشه ذهنش تصور میکرد خانواده اش بعد از ورود به دانمارک دو به قدری سرشان گرم زندگی جدید بوده که یادشان رفته با دخترشان تماس بگیرند.

الکا هرگز خانواده اش را ندید. اما شاید این شانس را روزی پیدا کند. یکبار خواب عجیبی دید. خواب دید که خانم شارل در واقع مادرش است. مادرش برای اینکه دخترش به او اجازه بدهد برایش نامه بفرستد خودش را بعنوان خانم شارل جا زده و نامه های محبت آمیزش را در قالب نامه های تنفر آمیز برای دخترش میفرستد. میداند تنها نامه های تنفر آمیز هستند که الکا را ممکن است وادار کند که آدرس خانه اش را تغییر ندهد.

 

آن روز الکا از خواب بیدار شد. و به صندوق پست رفت. چهارشنبه بود و پستچی راس ساعت 10 نامه را در صندوق انداخته بود. نامه را باز کرد.

" سلام الکا. من هیچ وقت دختر نداشتم ولی . "

 

نامه را مچاله کرد. و آه بلندی کشید. اگر این نامه ها را مادرش نوشته بود این جمله را هیچ وقت بکار نمیبرد.

 



("الکا ویسکی دوست ندارد" ادامه دارد.)



الکا دوست نداشت خانه اش را جارو کند یا گرد گیری. از آشپزی چیزی سر در نمی آورد و نمیخواست هم سر در بیاورد. به نظرش زندگی اش به اندازه ی کافی بی ارزش بود که حالا بخواهد وقت بیشتری از عمرش را صرف کاری کند که نیاز به تلاش و تمرکز مضاعف دارد. 


اما او هم مثل بقیه آدمیزاد بود و نیاز به خوردن داشت. 


همیشه حواسش بود غذایی که میخورد جوری نباشد که مجبور باشد ماهی یکبار با گریه به توالت برود و با ایمان به خدا از آن بیرون بیاید. 

رژیم روزانه اش ترکیبی بود از میوه جات، چیپس و سوسیس. سوسیس جزو چیز هایی بود که در زندگی اش از آن متنفر بود ولی هیچ گاه نتوانسته بود از خودش جدا کند. یادش است زمانی عاشق سوسیس بود. وقتی که هنوز هفده سال بیشتر نداشت و دنیا برایش مثل یک گوشی سامسونگ نو بود که هنوز پلاستیک کارخانه اش را نکنده بودند. وقتی نمیدانست دنیا برایش چه خواب هایی دیده و فکر میکرد سیلی ای که خانم شارل یک سال و نیم قبل به او زده بود بزرگترین و مهم ترین حادثه تلخی خواهد بود که در تمام عمرش رخ خواهد داد. 


در هفده سالگی یک سوسیس خام خرید. به خانه رفت و حسابی با آن ور رفت. تمام روز در اتاقش سوسیس را قایم میکرد. شب ها که همه خانواده خواب بودند سوسیس را بالای تختش میگذاشت و با شمع گوشه ای از آن را میپزاند. بویش تمام اتاق را بر میداشت. بوی خونین و دلنشینی برایش داشت. 

 صبح ها سوسیس را با خود به مدرسه میبرد تا مادرش پیدایش نکند. زنگ های تفریح تکه کوچکی از آن را زیر زبانش میگذاشت و همیشه پیش خودش مسابقه میگذاشت که اگر بتواند جلوی خودش را بگیرد و تا آخر آن روز سوسیس را توی دهانش نگه دارد آن روز یک ساندویچ سوسیس دیگر میخرد. بعد از مدرسه. 

هیچ وقت برنده نشد. اما هر روز به خودش آن جایزه را میداد. گاهی روز ها دوبار. 


الکا هیچ وقت یاد نگرفت که برای رسیدن به چیزی چیز دیگری را قربانی کند. برای او همیشه آن چیز دیگر بدون قربانی کردن هم در معرض دسترس بود. به طور دقیق ، ساندویچ های سوسیس بعد از مدرسه. 


وقتی به خانه می آمد مادرش به او میگفت چرا بوی سوسیس میدهی و او میرفت در اتاقش و درش را محکم میکوبید. 


بی صبرانه منتظر میشد شب شود تا همه اعضای خانواده بخوابند و بتواند دوباره گوشه ای از سوسیسش را بسوزاند. 


جشن سوسیس های شبانه یک هفته بیشتر طول نکشید. سوسیس به طور کامل سوخته بود و از بین رفته بود. دیگر بوی قبل را نمیداد چون ترکیب بوی زغالش بوی بقیه قسمت ها را هم خراب میکرد. 


بعد از اتمام یک هفته. سوسیس دوم را خرید. و این کار را تا زمانی که 19 سالش بود ادامه داد. 


دختر های دیگر به فکر تناسب اندام و دوستی با جنس مخالف بودند و او روز به روز بیشتر معتاد به سوسیسش میشد. 


الکا گاهی وقت ها دلش میخواست برگردد به زمانی که 17 سالش بود و برود پیش معلمش و از بخواهد محکم تر به او سیلی بزند. شاید آن وقت میفهمید که چیزی بدتر از سیلی اول هم وجود دارد. 


و آن سیلی محکم تری است. ولی این کار را نکرد. و برای همین سال ها با امید به اینکه زندگی اش هیچ وقت سخت تر از سیلی اول نخواهد بود به دنیا نگاه میکرد.


سیلی دوم را البته دو سال بعد خورد. وقتی 19 سالش بود. در بوفه سوسیس فروشی گریه کرد. صبح گرمی در آخر هفته بود. اکثر مردم در آن روز در سوسیس فروشی به چیزی جز داشتن اوقاتی خوش و لحظاتی شاد فکر نمیکردند. و دیدن دختری درشت که در لباسی شبیه لباس خواب و مو های بلند که کل صورتش را با دست هایش پوشانده و بدون صدا اشک های درشت درشت میریزد هر کسی در آن محیط را معذب میکرد. 


هیچ کس فکر نمیکرد دختر ها حق گریه ندارند. ولی نه در آن محیط. در صبحی دلنشین. یکی از معدود روز هایی که هوای خوب با آخر هفته در یک روز افتاده اند.


الکا آن روز سیلی دوم را خورده بود. نه از خانم شارل . بلکه از سوسیس. 


وقتی سوسیس را در دهانش گذاشت. متوجه شد که اصلا از طعمش لذت نمیبرد. در واقع از همان روز بود که فهمید دنیایش یک دروغ بزرگ بوده. 


---


نزدیک به پنجاه سال از سیلی دوم میگذرد. از تولد 19 سالگی اش. و الکا در صندلی راحتی اش فرو رفته و کانال های تلویزیون را زیر و رو میکند. همزمان به آن روز نحس فکر میکند. روزی که از سوسیس متنفر شد و در عین حال فهمید که سوسیس تنها چیزی است که میتواند بخورد.

  

او مثل مردم عادی از شبکه های پولی و نت فلیکس استفاده نمیکند. نمیداند اگر از آن ها استفاده میکرد چقدر وقت خالی میتوانست پیدا کند که به خاطراتش در صبح تولد 19 سالگی اش فکر کند. 


یکی از شبکه ها مصاحبه ای از دو قرن پیش نشان میدهد. بابی فیشر. قهرمان شطرنج جهان. تلویزیون زیر نویس میکند که بابی فیشر قدرتمند ترین شطرنج باز کل تاریخ بشریت تا به اکنون بوده و تصور میشده اگر به جای شطرنج به فیزیک روی می آورد معادل آلبرت آینشتاین به علم خدمت میکرد. 


بابی در تلویزیون به چشمان الکا زل میزند. بعد نگاهی به مصاحبه گر می اندازد و میگوید : " میدانی. همه ما اشتباه میکنیم. اشتباهی که کل زندگی مان را تغییر میدهد. شطرنج بدترین اشتباه من در زندگیم بود . خوشحالم که لاقل اینو میدونم قبل از اینکه بمیرم. میدونم هنوزم دیر نشده که اینو بگم. شطرنج مرده. این بازی به هیچ معنایی وجود نداره و اصلا نباید بازی بشه. هرکسی که شطرنج بازی میکنه باید اعدام بشه. " 



("الکا ویسکی دوست ندارد." ادامه دارد) 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پژوهش سرای دانش آموزی دهخدا ناحیه یک قزوین همگام با وحی؛ بلاگ تخصصی تفسیر تنزیلی ما میتوانیم باکس ماکس بیماری های چشم خدمات شومینه | تعمیر انواع شومینه ، تعمیر ترموکوپل برنامه نویس و طراح وب Daniel Klein Posters آرامش با نیلک